طالبان؛ موجودیتی یکدست یا پرشکاف
۱۲ فروردین (حمل)۱۴۰۱-۲۰۲۲/۴/۱
دکتر مجتبی نوروزی
با قدرت گیری دوباره طالبان در افغانستان پرسش های فراوانی درباره این جریان در رسانه ها و در بین صاحب نظران مطرح و موجب شکل گیری مناظرات و دوگانه های قابل توجه شد. یکی از این پرسش ها درباره میزان و نوع یکدستی طالبان به عنوان یک جریان سیاسی، اجتماعی و شبه نظامی بود. پاسخ به این پرسش ها که آیا می توان طالبان را یک جریان یکدست دانست یا خیر؟ و این که نقاط کانونی همگرایی و واگرایی این گروه چه مواردی است؟ تأثیر قابل توجهی در شکل دادن به نوع تعامل سایر بازیگران با طالبان دارد. لذا در این نوشتار به صورت کوتاه و گذرا نخست به چالش هایی که موجب بروز و ظهور شکاف های نهفته در درون طالبان می شود، خواهیم پرداخت و در ادامه خطوط اصلی شکاف را برخواهیم شمرد و در نهایت، سناریوهای محتمل در نوع برخورد طالبان با این شکاف ها را بررسی خواهیم کرد.
تبدیل هر گروهی از جریان معارض به جریان حاکم به صورت طبیعی آن جریان را وارد چالش هایی می کند که منازعات و مناظرات داخلی را در دل آن ایجاد خواهد کرد. چراکه الزامات بر هم زدن نظم موجود در زمان معارضه با الزامات حفظ وضع موجود در زمان حاکمیت دارای تفاوت های بسیار جدی می باشد. طالبان نیز از این قاعده کلی مستثنی نیست. افزون بر این که تجربه یک دوره ناموفق حاکمیت و ضعف اندیشه و فلسفه سیاسی را هم در دل خود دارد که کار را برای غلبه بر چالش های دوره حاکمیت سخت تر خواهد کرد. اگر بخواهیم فهرستی از مهمترین چالش های شکاف برانگیز داشته باشیم میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
نخست، مدل حکومتداری. طالبان پیش از این تنها بر دو گزاره کلی در ارتباط با حکومت تأکید داشت. اسلامی بودن و مستقل بودن. اما هیچگاه هیچ ایده مشخصی درباره نوع حکومت مورد نظر و یا حتی خوانش خود از اسلام سیاسی ارایه نداد. این ابهام با گذر زمان تبدیل به چالشی سختتر تبدیل میشود. با گذشت هفت ماه از استقرار در کابل هیچ پاسخ مشخصی به این اساسی ترین پرسش موجود داده نشده است و به نظر می رسد اختلافات داخلی در مورد نسبت حکومت مورد نظر با نظر و اراده مردم، جایگاه سایر اقوام در حاکمیت، میزان اهمیت مشروعیت بین المللی و نوع برخورد با گروه های افراطگرای اسلامگرای بین المللی نظیر داعش شاخه خراسان و القاعده مهمترین مانع در رسیدن به یک جمع بندی جامع و اعلام آن به عنوان حکومت مورد نظر این گروه می باشد. گذشت زمان در این مورد به عنوان اهرم جدی توسعه شکاف ها چه در سطح رهبری و چه در نسبت بدنه و رهبری عمل خواهد کرد. افزون بر این چالش ها و دوگانه های دیگری نیز به این ترتیب وجود دارد: نحوه واکنش به اعتراضات صلح آمیز مردمی، حق حضور رهبران غیر طالب در دولت، شیوه حل بحران اقتصادی و میزان اتکا و نیاز به کمک های بیرونی در این زمینه، موضوع جایگاه سیاسی و اجتماعی زنان به ویژه حق تحصیل دختران، نوع تعامل با گروه های افراطگرای بیرونی، تأکید بر گزاره عفو عمومی یا انتقام و تمایل به ارایه تصویر مثبت بیرونی یا تصویر بنیادگرا از خود. در مورد حق تحصیل دختران طالبان در گذشته هم با این موضوع در مناطق تحت نفوذ خود برخورد داشته اند که متناسب با فضای محلی و نوع نگاه فرمانده محلی با آن برخورد کرده اند، اما در حال حاضر لزوم اتخاذ تصمیم حکومتی و در سطح ملی در کشوری با شکاف هنجاری قابل توجه در این زمینه ایشان را با چالشی جدی مواجه کرده است. در برخی موارد مانند موضوع عفو عمومی هم فعلاً از فرمول تفاوت در سیاست اعلامی و اعمالی استفاده کرده اند تا چالش به صورت مسکوت باقی بماند. به این معنا که در بیان و در سطح رهبری کلان تأکید گسترده بر عفو عمومی صورت می گیرد، اما در عمل فرآیند انتقام گیری با انگیزه های متفاوت و در سطوح پایینی ادامه دارد.
این چالش ها به طور عمده خطوط شکاف از پیش موجود را در چهار سطح فعال کرده یا خواهد کرد. خطوطی که خود دارای همپوشانی ها و تقاطع های قابل توجه هستند. مهمترین خط شکاف فعلی در حال حاضر شکاف بین جریان میانه روتر با جریان تندروتر می باشد. هرچند که به صورت کلی طالبان جریانی تندرو محسوب می شود ولی در حجم و سطح تندروی تفاوت های جدی بین جریانی که امروز در ملا عبدالغنی برادر متجلی شده است و جریان حقانی وجود دارد. این خط شکاف تا حدی و نه به صورت کامل منطبق بر شکاف قومی و قبیله ای بین پشتون های درانی در جنوب افغانستان به مرکزیت قندهار و پشتون های غلجایی در شرق افغانستان به مرکزیت جلال آباد می باشد. در طول تاریخ افغانستان به ویژه از زمان آغاز حاکمیت احمد شاه درانی در سال ۱۷۴۷ این شکاف و رقابت وجود داشته که گاه به صورت تعامل و گاه به صورت خونین جلوه گر شده است. غلجایی ها هم به واسطه تسلط بیشتر بر امور نظامی و هم نزدیکی جغرافیایی به پایتخت در نقاط عطف تاریخ معاصر افغانستان نقش مهم تری ایفا کرده اند، اما کمتر به عنوان حاکم بر افغانستان حکم رانده اند.
در مقطع کنونی هم به نظر می رسد که کابل تا حد زیادی در اختیار این جریان قرار گرفت تا جایی که درانی ها نظریه انتقال پایتخت به قندهار را برای افزایش وزن خود در کشمکش های سیاسی مطرح کردند. گزاره ای که تاریخی پرتکرار دارد. حضور ملا هبت الله آخوندزاده، رهبر دیده ناشده طالبان، در قندهار و تعلق وی به جریان قندهاری ها خود امتداد این نظم و شکاف تاریخی محسوب می شود. شکاف سوم را می توان به شکاف بین رهبران بیرونی و داخلی افغانستان نسبت داد. منظور از این تعبیر رهبرانی است که بخشی از عمر سیاسی خود را در دفاتر رسمی و غیررسمی طالبان در خارج از جغرافیای قوم پشتون گذرانده اند و رهبرانی که به صورت مداوم در این جغرافیا و در دل منازعات نظامی قرار داشته اند. به صورت طبیعی این شکاف به شکاف بین جریان سیاسی تر و جریان نظامی و خشن تر یا در سطحی دیگر به شکاف بین جریان نوگرا و جریان سنت گرا نیز منطبق خواهد بود. اما شاید بتوان شکاف عمودی موجود در ساختار طالبان را مهمتر از این شکاف های افقی دانست. این شکاف، شکاف بین بدنه و رهبری گروه طالبان است که کنترل آن از پیچیدگی جدی برای این گروه برخوردار است. نهادینه شدن فرهنگ خشونت تحت عنوان ترویج مفهوم جهاد در بدنه این جریان امکان هرگونه نرمش و انعطاف جدی از رهبران این گروه را سلب خواهدکرد. اهمیت این موضوع زمانی افزایش خواهد یافت که بدانیم جریانات افراطگرای دیگری و به طور ویژه داعش شاخه خراسان برای جلب و جذب این بدنه برنامه جدی در دستور کار دارد که در صورت عدم توجه رهبران طالبان میتواند عواقب سختی برای ایشان در پی داشته باشد.
در نهایت، باید به این پرسش اساسی پاسخ داد که طالبان چه گزینه هایی برای کنترل و مدیریت چالش شکاف های داخلی در دست دارد. در طول بیست سال گذشته و زمانی که این جریان در حاکمیت نبود هم موضوع شکاف های داخلی وجود داشت و طالبان با استفاده از ابزار خشونت و سرکوب گروه های مایل به جدایی از جریان اصلی استفاده می کرد که تا حدی موفقیت آمیز بود، هرچند رقبا و دشمنان جدی در سطوح مختلف برای این گروه تراشید. اما به نظر می رسد این گزینه در حال حاضر برای طالبان به عنوان حاکمان افغانستان در دسترس یا به صرفه نخواهد بود که در تفاوت ماهوی جنبش و دولت ریشه دارد. گزینه دیگر استفاده از ابزار سنتی پیروی مذهبی از رهبری گروه می باشد. عنصری که در دوره پیشین حضور طالبان در قدرت بسیار پررنگ و مهمترین عامل قوت این گروه محسوب می شد. اما به نظر می رسد این گزینه در حال حاضر با توجه به تغییر فضای اجتماعی افغانستان، سابقه ناموفق دوره قبلی حاکمیت در مدیریت چالش اساسی تهدیدکننده موجودیت این گروه یعنی مساله القاعده و تبدیل شدن هر یک از رهبران به افراد مدعی قدرت با ضعف مواجه شده است و شاید نتواند کارکرد پیشین را داشته باشد. سومین گزینه مدیریت شکاف ها میباشد که باید دید رهبری کنونی طالبان توان چنین مدیریت ظریف و مینیاتوری را در سپهر سیاسی کنونی افغانستان دارد یا خیر؟