مواضع متناقض باراک اوباما در قبال افغانستان؛ میراثی در تداوم استراتژیِ جنگی واشنگتن
۲۲ خرداد (جوزا) ۱۴۰۱ – ۱۲/ ۶/ ۲۰۲۲
از اکتبرِ سال ۲۰۰۱، ایالات متحده طولانی ترین جنگ تاریخ خود را در کشور افغانستان و با توجیهی از حذفِ تهدید طالبان و القاعده در افغانستان آغاز کرد. اما با نتیجه ای که امروز شاهدِ آن هستیم، باید گفت عملیات نظامی ایالات متحده در شکست گروه های مذکور و بازگرداندن ثبات سیاسی به این کشور ابدا موفقیت آمیز نبود. طولانی ترین جنگ آمریکا تأثیرات عمیق و طولانی مدتی بر روندِ عملیات جهانی ضدتروریسم ایالات متحده و همچنین امنیت افغانستان داشت.
درحالی که شاید دیگر تمایل چندانی برای بررسی و کاوش های مجدد پیرامونِ موضوعی که اکنون از ذهن بسیاری پاک شده وجود نداشته باشد، اما به باور برخی ناظران، جریان فعلی بخش عمده ای از میراثِ سیاست های نادرستِ باراک اوباما، چهل و چهارمین رئیس جمهور ایالات متحده از جرگۀ دموکرات ها بوده است. این میراث در افغانستان، مانند کارنامه سیاست خارجی باراک اوباما در مجموع و در بهترین حالت هم، با اشکالات متعددی همراه بود.
منتقدان براین باورند که خروج غیرمسئولانه نیروهای آمریکایی از افغانستان در ۲۰۲۱ با روی کار آمدن جو بایدن، نه تصمیمی یک باره؛ بلکه بخشی از الگوی سیاست خارجی اوباما و بایدن بوده و نباید کسی را متعجب سازد؛ زیرا سیاست های فعلی توسط افراد مشابهی مدیریت می شوند. این جریان نمایشنامه ای با بازی گردانیِ اوباما و متعاقبا بایدن بوده است: ‘در موقعیت های خطرناک خود را از قید بازی رها کنید و امیدوار باشید اوضاع بدتر نمی شود.’
به رسمیت شناختن سیاست اوباما مبنی بر اینکه راه حلی صرفا نظامی برای خروج از باتلاق افغانستان وجود ندارد، همراه یا تمرکز بر قدرتی منعطف و نرم تر، و تلاش های ملت سازی علاوه بر فعالیت های نظامی، عملکردِ اوباما را از سیاست بوش در افغانستان متمایز می کرد. او در مقاطعی عناصر و مولفه هایی از اتخاذِ رویکردی به ظاهر منطقی و درست را مدنظر داشت -نیروهایی بیشتر، کمک به بازسازی، و استراتژی ضد شورش- اما هرگز به آنها زمان و منابعی متناسب برای کسب موفقیت نداد.
اوباما با طرح استدلالاتی برای جنگ در عراق و افغانستان، به قدرت رسید و وعده داد که به زودی همه چیز را سر و سامان می دهد. چنانچه به عنوان یک نامزد ریاست جمهوری، از جنگ در عراق بسیار انتقاد کرد و آن را جنگی انتخابی خواند. اما بالعکس با تکیه بر این واقعیت که تروریست های القاعده که به ایالات متحده حمله کردند توسط دولت طالبان در افغانستان محافظت می شدند؛ از جنگ در افغانستان حمایت کرده و آن را جنگی ضروری خواند.
با این حال، انتخاب های اوباما از سال ۲۰۰۹ حاکی از مواضعی متناقض بود. او نیروهایی اضافه و بیش از آنچه برای یک عملیات ضد تروریستی محدود لازم بود را اعزام کرد، در حالی که برای یک عملیات نظامیِ ضد شورش گسترده تر کافی نبود. او در ابتدا بودجه بازسازی را افزایش داد؛ زیرا معتقد بود که حکومت کارآمد و اثرگذار و توانمند برای افغانستان شرط اساسی پیروزی است، اما خود به سرعت این جریان را زیر سوال برده و متعاقبا هر سال کمک های غیرنظامی را کاهش داد. و از همه بدتر، اوباما بر صدور ضرب الاجلی برای خروج نیروهای آمریکایی اصرار ورزید، که خود باعث تضعیف جریانِ نیروهای افزایشی او شد.
باراک اوباما و جنگ خوب: ۲۰۰۷-۲۰۰۹
شکست دولت بوش در دستیابی به اهداف مورد نظر و تثبیت وضعیت در افغانستان، اوباما را در سال ۲۰۰۹ وادار ساخت تا مجددا بر این روند و مشکلاتِ آن بازبینی انجام دهد. به همین دلیل اوباما تاکید کرد که بر جنگ درست/به حق در افغانستان تمرکز می کند. اما میراث اوباما در افغانستان را بایستی با آنچه که از رئیس جمهور سلفش، به ارث برده بود، سنجید. در اواخر سال ۲۰۰۸، روند جنگ در افغانستان ضعیف و ناکارآمد پیش می رفت و بوش از این امر اطلاع داشت. چنانچه وی بعدها در خاطرات خود نوشت که افغانستان “کاری ناتمام” ماند و پروژه برقراری ثبات و دموکراسی در آنجا “بیش از آنچه که پیش بینی می کردم دلهره آور و طاقت فرسا بود.”
به هرروی؛ خشونت در افغانستان در اواخر سال ۲۰۰۸ شدت یافت. بوش نیز تعداد نیروهای آمریکایی در افغانستان را از حدود ۲۰۰۰۰ نفر در اواخر سال ۲۰۰۶ به ۴۰۰۰۰ نفر در هنگام ترک سمت خود دو برابر کرد و کمک ها به ارتش و پلیس افغانستان را نیز افزایش داد. بوش همچنین در ماه های پایانی دولتش، دستور بازنگری استراتژی به رهبری داگ لوت، معاون مشاور امنیت ملی را صادر کرد. همانطور که بوش توصیف کرد؛ گزارش ارائه شدۀ وقت در این زمینه، تمایل برای تلاشی قوی تر از عملیات ضد شورش، از جمله نیروها و منابع غیرنظامی بیشتر را منعکس می ساخت. بدین ترتیب این گزارش به سند انتقالی برای اوباما و تیمش تبدیل شد.
اوباما از همان روزهای ابتدایی مبارزات انتخاباتی خود همین موضوع را مطرح کرد. اوباما در سال ۲۰۰۷ در فارن افرز نوشت: «ما بایستی تلاش های خود را بر افغانستان و پاکستان -جبهه مرکزی جنگ ما علیه القاعده- متمرکز کنیم تا حدی که با تروریست ها حتی در جایی که ریشه هایشان عمق یافته است نیز، مقابله کنیم.» در ژوئیه ۲۰۰۸، در یک سخنرانی مهم در مورد جنگ در عراق و افغانستان، او خاطرنشان کرد که وضعیت در افغانستان “وخیم تر” و “غیر قابل قبول” گردیده است. او وعده داد: «من به عنوان رئیس جمهور، مبارزه با القاعده و طالبان را اولویت اصلی قرار خواهم داد. این جنگیست که ما بایستی در آن پیروز شویم.»
بدین ترتیب اوباما متعهد شد که حداقل دو تیپ اضافی را اعزام و هر سال یک میلیارد دلار اضافی برای کمک های غیرنظامی هزینه کند. به طور کلی باید گفت گرچه باراک اوباما سیاست ایالات متحده در قبال افغانستان را در راستای تعقیب منافع آمریکا بررسی کرد؛ با این حال، سیاست اوباما در افغانستان، سیاستی هم راستا برای افغانستان و پاکستان بود، چراکه دولت او متوجه شد ثبات در افغانستان به طور جدایی ناپذیر با تحولات پاکستان مرتبط است. از این رو سیاست اوباما در افغانستان به عنوان سیاست افپاک نامیده می شود.
اوباما سیاست افپاک خود را در دو مرحله اعلام کرد: اولین لایه از سیاست خود را در ۲۷ مارس ۲۰۰۹ و لایۀ دوم از سیاست خود را در ۱ دسامبر ۲۰۰۹ اعلام کرد. سیاست اوباما در ۲۷ مارس ۲۰۰۹ منعکس کنندۀ بسیاری از نتایج مشابهی بود که در بررسی های پیشین به دست آمد. او هدف را به روشنی مشخص کرد: “درهم کوبیدن، از بین بردن و شکست القاعده و پناهگاه های امن شان در پاکستان و جلوگیری از بازگشت آنها به پاکستان یا افغانستان.» ظاهرا سیاست او، ایالات متحده را به “ترویج دولتی توانمندتر، پاسخگو و کارآتر در افغانستان” متعهد می کرد، که مستلزم “اجرا و تامین منابع یک استراتژی ضدشورش غیرنظامی-نظامی یکپارچه در افغانستان بود.”
بدین ترتیب با جلبِ حمایت هر دو حزب، همچنین مدنظر قرار دادنِ دو بازنگری صورت گرفته در استراتژی ریاست جمهوری و جذب اکثریت قوی از رضایت مردم آمریکا، او دستور اعزام ۲۱۰۰۰ سرباز دیگر به افغانستان را صادر، تعداد دیپلمات ها و امدادگران آمریکایی را چهار برابر و کمک های غیرنظامی را از سال ۲۰۰۹ تا ۲۰۱۰ به میزان چشمگیر ۲ میلیارد دلار افزایش داد. ظاهرا اوباما در مسیر درستی حرکت می کرد و به نظر آماده بود تا روی به موفقیت رسیدنِ این جنگ شرط ببندد.
اوباما و چرخش در سیاست پیشین: ۲۰۰۹
اما چندین رویداد در سال ۲۰۰۹ باعث ایجاد شک و تردیدهایی جدی در دولت اوباما حولِ محورِ امکان سنجی استراتژی جدید وی شد. خشونت به طرز چشمگیری شدت یافته بود؛ به گونه ای که حملات شورشیان در تابستان ۲۰۰۹ نسبت به تابستان قبل ۶۵ درصد افزایش داشت. در سال ۲۰۰۹، ۳۵۵ سرباز آمریکایی در افغانستان کشته شدند که این خود بیش از دو برابر سال پیش بود و بدین ترتیب مردم آمریکا نیز به طور فزاینده ای نسبت به این جریان بدبین شده بودند.
از دیگر سو، روابط دوجانبه با حکومت افغانستان نیز رو به افول بود. اوباما و معاونش، جو بایدن هیچ تلاشی برای پنهان کردن بی اعتمادی و بی احترامی خود نسبت به رئیس جمهور وقتِ افغانستان، حامد کرزی به خرج ندادند. دولت آمریکا در تأیید موافقتنامه مشارکت استراتژیک ایالات متحده و افغانستان در سال ۲۰۰۵ ناکام ماند؛ غفلت و نادیده گرفتنی که افغان ها احتمالا آن را تلاشی عمدی برای عقب نشینی از تعهدات ایالات متحده در قبال امنیت افغانستان تفسیر کردند. انتخابات ریاست جمهوری افغانستان در ماه اوت نیز با تقلب همراه بود و به طور گسترده توسط مقامات آمریکایی غیرقانونی تلقی شد؛ در حالی که افغان ها از مداخله در انتخابات خود توسط ریچارد هالبروک، که به عنوان نماینده ویژه دولت اوباما در افغانستان و پاکستان خدمت میکرد، ناراحت بودند. در ماه نوامبر نیز، کارل آیکنبری، سفیر وقت ایالات متحده در افغانستان، در تگرافی که فورا فاش و علنی شد، چنین نوشته بود که کرزی “شریک استراتژیک مناسبی” برای ایالات متحده نیست.
اما رویدادی که بیشترین تأثیر را بر دیدگاه دولت جدید از جنگ داشت، ارزیابی اولیه ژنرال استنلی مک کریستال، فرمانده جدید نیروهای بین المللی کمک به امنیت (آیساف) در اوت ۲۰۰۹ بود. وی هشدار داد: “وضعیت در افغانستان جدی است. ما نه تنها با یک شورش مقاوم و رو به رشد مواجهیم، بلکه همچین بحران اعتمادی در میان افغان ها -هم در دولت آنها و هم در جامعه بینالملل- نیز وجود دارد که اعتبار ما را تضعیف و شورشیان را جسورتر می کند.”
مک کریستال، با برجسته ساختن سخنان اوباما در ماه مارس در مورد “تامین منابع یک استراتژی ضد شورش غیرنظامی-نظامی یکپارچه”، خواستار ۸۰۰۰۰ سرباز دیگر برای به حداکثر رساندن شانس موفقیت در افغانستان شد. گزارش مک کریستال، درخواست او برای سربازان بیشتر، و هزینه جنگ؛ دولت اوباما را وحشت زده ساخت و باعث یک ارزیابی مجدد گسترده شد. اما مشخص نیست که چرا اوباما این گونه واکنش نشان داد؛ چراکه بحران های سال ۲۰۰۹ نمی توانست دولتی با تجربه تر را ناآرام و آشفته سازد.
اما دولت جدید که از رکود اقتصادی غافل گشته و مشتاق به ادامۀ ابتکارعمل های مهم بود، با آگاهیِ بیشتر از وخامت اوضاع در افغانستان، غافلگیر شد. بدین ترتیب، نتیجه کار، صورت گرفتنِ سومین بازنگری استراتژی کاخ سفید بود. این بار اما نتیجه متفاوت بود و سه خطای استراتژیک کلیدی از جنگ را برای اوباما به وجود آورد. اول تلاش اوباما برای سازش و مصالحه بود که تنها به عدم انسجام استراتژیک منجر شد. اوباما با یک انتخاب استراتژیک اساسی بینِ: یک ماموریت مبارزه با تروریسمِ کاهش یافته و نحیف با تمرکز بر القاعده یا یک استراتژی ضد شورش بزرگتر و بلندپروازانه تر برای شکست دادن طالبان و در عین حال بهبود و توانمندسازیِ حکومت افغانستان روبرو بود.
گزینه دوم تا حد زیادی گزینه بهتری محسوب می شد -یک دولت قانونی در افغانستان که به تنهایی قادر به دفع پناهگاه امن تروریست ها باشد- چراکه به ایالات متحده اجازه می داد تا با منافعِ حفظ شدۀ خود عقب نشینی کند.- در عوض، اوباما هیچ یک از این دو گزینه را انتخاب نکرد. سعی کرد مصالحه کند و بدترین گزینه را پیش گرفت. او نه به بهبود اقتصادی گزینه اول دست یافت و نه به جاه طلبی گزینه دوم. از سوی دیگر، اوباما لفاظی هایی که سال ها بیان کرده بود را تکرار کرد: «امنیت ما در افغانستان و پاکستان در خطر است. این مرکز تندروی خشونت آمیزیست که توسط القاعده اعمال می شود. ما باید فشار بر القاعده را حفظ کنیم.» او همچنین بر نیاز به “استراتژی غیرنظامی موثرتر” تاکید کرد.
بدین ترتیب می توان گفت او در اعلام مرحله دوم از سیاست خود در ۱ دسامبر ۲۰۰۹، استدلال کرد که اهداف سیاست خارجی ایالات متحده یکسان است و چیزی که تغییر کرد این بود که شرایط میدانی ایجاب میکرد تا ایالات متحده حدود ۳۰۰۰۰ سرباز دیگر را متعهد و تعداد کل نیروهای آمریکایی را به ۱۰۰۰۰۰ برساند تا بدین طریق افغانستان را باثبات ساخته و جنگ را با موفقیت به پایان برساند. اوباما دستور داد تا یک جریان افزایشی دیگر، این بار با ۳۰۰۰۰ نیرو قوت گیرد، که در اواسط سال ۲۰۱۰، تعداد نیروها به بیش از ۱۰۰۰۰۰ نفر برسد – بسیار بیشتر از آنچه برای یک عملیات محدود ضد تروریستی لازم داشت.
بنابراین، او دستور افزایش نیرو را صادر کرد و ۳۳۰۰۰ نیروی اضافی آمریکایی را به افغانستان اعزام کرد تا بتواند شبه نظامیان طالبان را مهار کند و نیروهای امنیتی افغان را آموزش دهد. اما او بعداً تصمیم گرفت تعداد قابل توجهی از سربازان آمریکایی را از این کشور جنگ زده کاهش دهد که منجر به افزایش حملات تروریستی در این کشور شد. به باور کارشناسان، این تصمیمات و پیامدهای آن تا حد زیادی میراث اوباما در افغانستان را تعیین کرد.
به گزارش دویچه وله، مایکل کوگلمن، کارشناس مسائل افغانستان در مرکز تحقیقات وودرو ویلسون مستقر در واشنگتن، براین باور بود که با تقویت حضور نیروهای آمریکایی در افغانستان، اوباما در واقع مالکیت جنگی را به دست گرفت که در زمان روی کار آمدن او به شدت مورد غفلت قرار گرفته بود.
خط مشی ۱ دسامبر ۲۰۰۹ اوباما در مورد افغانستان حاکی از این واقعیت است که سطح تعهدات نظامی و غیرنظامی ایالات متحده در استراتژی ۲۷ مارس ۲۰۰۹ اوباما برای افغانستان کافی نبود. اما این ها همه در حالیست که پس از آن، اوباما به این باور رسید که “پیشرفت امکان پذیر است؛ اما نه بر اساس نوع جدول زمانی که از نظر اقتصادی یا سیاسی مقرون به صرفه باشد.” بدین ترتیب از تعهد خود برای ارتقای دولت پاسخگو و موثر در افغانستان که دومین اشتباه محاسباتیِ بزرگ او بود، عقب نشینی کرد.
در نتیجه اوباما با اجتناب از سرمایه گذاری در حکومت افغانستان و کاهش کمک های غیرنظامی در حالی که ۱۰۰۰۰۰ سرباز را مستقر میکرد، از هرگونه دیدگاهی درباره یک دولت سیاسیِ کارآمد، دست برداشت. و البته، او ضرب الاجلی برای آغاز خروج نیروها از افغانستان نیز تعیین کرد که سومین اشتباه بزرگ استراتژیک او و دربردرندۀ بیشترین پیامد و تبعات از این جنگ بود. اولین اشاره اوباما برای عقب نشینی، در دسامبر ۲۰۰۹، تنها به نیروهای افزایش یافته اشاره داشت، و نه ۶۸۰۰۰ نفری که پیشتر در کشور بودند.
سال بعد، در ماه ژئون، افغان ها و جامعه بین الملل در کنفرانس کابل توافق کردند که تا سال ۲۰۱۴ به رهبری افغان ها برای برقراری امنیت «انتقال و واگذاری» را صورت دهند، که بسیاری به اشتباه آن را به عنوان مهلت خروج تعبیر کردند. یک سال بعد، در ژوئیه ۲۰۱۱، اوباما برای اولین بار اعلام کرد که قصد دارد خروج نیروهای غیرقابل افزایش را آغاز کند و مجددا هدف سال ۲۰۱۴ برای انتقال/واگذاری امنیت را تأیید کرد. سرانجام تا میِ سال ۲۰۱۴ بود که او سرانجام ضرب الاجلی را تا پایان سال ۲۰۱۶ برای خروج تمام نیروهای ایالات متحده از افغانستان تعیین کرد. (MILLER, 2016)
به طور کلی باید گفت هر سه عنصر از استراتژی ۱ دسامبرِ اوباما –یعنی نیروهای اضافی، مهلت خروج نیروها و انتقال مسئولیت به ارتش و پلیس افغانستان- مورد انتقاد قرار گرفت؛ چرا که به باور برخی منتقدان، جنگ افغانستان را نمیشد با اعزام نیروهای بیشتر پیروز کرد و دولت اوباما بایستی بیشتر و گسترده تر بر مولفه های غیرنظامی از استراتژی ۲۷ مارس تمرکز می کرد. آنها به همان میزان نیز با اعلام ضرب الاجل برای خروج نیروها مخالفت کرده اند، زیرا این امر عزم و ارادۀ دشمن برای مقاومت در برابر نیروهای ایالات متحده و ناتو را تقویت می کرد. (Ra’ees, 2010: 85)
نگاهی کلی به اشتباهات محاسباتی باراک اوباما در جنگ افغانستان
به طور کلی به باور برخی ناقدان، شاید بتوان گفت کشته شدنِ اسامه بن لادن نقطه عطفی در جنگ علیه تروریسم بود که اوباما را شایسته تقدیر می ساخت؛ لیکن، به همان نسبت نیز او دررابطه با افغانستان تصمیمات نابخردانه ای گرفت که تکمیل ماموریت برای انتقال به ارتش افغانستان (آنهم به گونه ای که بتواند به تنهایی از افغانستان دفاع کرده و تضمین کند که افغانستان دیگر هرگز مانند ۱۱ سپتامبر به سکوی پرتاب تروریسم تبدیل نخواهد شد) را دشوارتر کرد.
اوباما همه طرف ها -اعم از شرکا و دشمنان- را متقاعد کرد که هدف او خروج از افغانستان در یک تاریخ معین، بدون توجه به شرایط میدانی است و این پیام باعث شد تا همۀ طرفین در عزم و ارادۀ ایالات متحده تردید کرده و از دیگر سو نیز طالبان را برای انتظار، کمین و تقویت خود تشویق کرد. درکل به باور منتقدانِ به ویژه آمریکایی، اگر بخواهیم گام های اشتباهِ باراک اوباما در مسائل افغانستان را به طور خلاصه مطرح کنیم باید به سه مورد اشاره کرد:
– تضعیفِ روندی از افزایش نیروها: اوباما در دسامبر ۲۰۰۹، پس از یک روند طولانی بحث و بررسی، از افزایش ۳۰۰۰۰ نیرو خبر داد. اما در همان سخنرانی، او یک جدول زمانی ۱۸ ماهه برای شروع عقب نشینی ارائه کرد؛ و این امر، جریانِ افزایش نیرو را پیش از شروع آن جریان تضعیف می کرد.
– بی توجهی به توصیه های فرماندهان نظامی: ژنرال دیوید پترائوس و رئیس سابق ستاد مشترک، دریاسالار مایک مولن در مقابل کنگره شهادت دادند که برنامه عقب نشینی “تهاجمی تر” از توصیه آنها بود و “مخاطرات بیشتری را متوجه ماموریت” می کرد.
– ناکامی در تضمین یک انتخابات پاک در افغانستان: انتخابات ریاست جمهوری سال ۲۰۰۹ افغانستان با بی نظمی هایی همراه بود که اقتدار رئیس جمهور حامد کرزی را در میان مردم افغانستان تضعیف کرد. فقدان رهبری کارآمدِ اوباما برای تضمین برگزاری انتخابات آزاد، عادلانه و مشروع در آن زمان، مأموریت ایالات متحده را به شدت تضعیف می کرد.
– مذاکرات نابخردانه با طالبان: اوباما که مذاکرات را با طالبان آغاز کرد، در برخی مواقع شرکای افغان را از مذاکرات کنار می گذاشت. به باور منتقدان، او این کار را از موضع ضعف انجام داد که در آن طالبان در پرتوِ این ضعف قدرت می گرفتند. آنها می دانستند که اوباما بیش از آنها خواهان توافق است و همین امر طالبان را جسورتر ساخت. به طور کلی باید گفت تعدادی از عوامل در این وضعیت نقش داشتند، اما عامل اصلی محاسبات اشتباه و فقدان رهبری قاطعی از سوی باراک اوباما بود. (Romney, 2012)
جمع بندی
جورج بوش، پس از سقوط طالبان در سال ۲۰۰۱، در تمرکز بر ایجاد دولت و ارتشی توانمند برای افغانستان ناکام ماند. باراک اوباما نیز در جریانِ دستور افزایش نیرو با ضرب الاجل خروج قرار داشت که طالبان را جهتِ انتظار خروج نیروهای آمریکایی تشویق کرد. دونالد ترامپ نیز در مذاکره درباره توافق خروج نیروها که منجر به آزادی ۵۰۰۰ زندانی طالبان علیرغم عدم پیشرفت کامل در مذاکرات صلح شد، پیش رفت. سرانجام جو بایدن نیز در پایبندی به توافق ترامپ و با وجود اینکه طالبان بر آ پایبند نماندن، قدرت را نهایتا به این گروه سپردند.
اما باید گفت در زمان اوباما، افغانستان به اولویت اصلی ارتش ایالات متحده در جنگ علیه القاعده و طالبان تبدیل شده بود. این جریان قرار بود به بخش اصلی میراث موفق او به عنوان بزرگترین، طولانی ترین و پرهزینه ترین ابتکار مبارزه با تروریسم تبدیل شود. اما چیزی که شاید در مورد اوباما غیرعادی باشد این بود که او از پایین ترین نقطه منحنی یادگیری تجارب رئیس جمهور سلف خود شروع نکرد.
اوباما تعداد نیروهای آمریکایی در افغانستان را سه برابر کرد و بسیاری از دروس آموخته شده در دوره دوم ریاست جمهوری بوش را نادیده گرفت. او به طور مشابه جنگ علیه القاعده را تقویت و به طور قابل توجهی آن را تشدید کرد. باراک اوباما به جای تعهد نابخردانه برای افزایش نیروهای آمریکایی و سوق دادن افغانستان به باتلاقی فروکشنده، بایستی به انتقاداتی پیرامون حضور نادرست و گمراه نظامی خارجی در افغانستان توجه می کرد.
همچنین باید گفت در نخستین دوران ریاست جمهوری اوباما، به ندرت به سیاست و چگونگی بازگرداندن صلح به افغانستان پرداخته شد. بدین ترتیب شاید بتوان گفت نقطه ضعفِ اوباما تمرکز بر پیروزیِ جنگ در افغانستان بدونِ توجه به نتیجه ای از برقراری ثباتی سیاسی به موازاتِ ثباتی نظامی- امنیتی، و ناکامی در صلح سازیِ عملی و یا تضمینِ امنتیِ پایدار و مانا بود.
آنگونه که رویکردِ او ادامه ای از رویکردِ جنگ محور و نظامی گری ایالات متحده برای کار بستِ جنگ به عنوان عمل یا ابزار سیاست جهت دست یابی به اهداف این قدرت جهانی در افغانستان می نمود. به هرروی به نظر می رسد روایت «جنگ جهانی علیه ترور» به هموار کردن راه برای مجموعه ای از شیوه های نظامی نهادینه شده و باورهای جمعی که ساختار جهان پس از ۱۱ سپتامبر را شکل دادند، کمک کرده باشد و اوباما نیز همچون بوش در این مسیر شکست خورد. چراکه علیرغم تلاش های بی وقفه او برای مهار شورش ها، اوباما هیچ گاه بر اوضاع افغانستان مسلط نشد.
منابع
– MILLER, PAUL D. (2016), “Obama’s Failed Legacy in Afghanistan”, https://www.the-american-interest.com/2016/02/15/obamas-failed-legacy-in-afghanistan/
-Ra’ees, Wahabuddin, (2010), “Obama’S Afghanistan Strategy: A Policy of Balancing the Reality with the Practice “, Journal of Politics and Law Vol. 3, No. 2
– Romney, Mitt, (2012), “The Foreign Policy & National Security Failures Of President Obama”, Press Release – Memorandum, https://www.presidency.ucsb.edu/documents/press-release-memorandum-the-foreign-policy-national-security-failures-president-obama